«حكایت می كنند از شقیق بلخی كه چون در راه كعبه به بغداد رسید، هارون الرشید او را طلب كرد.شقیق با اكراه نزد هارون رفت. هارون از او پرسید:شقیق در پاسخ گفت: شقیق منم ، اما زاهد نیستم.هارون از او خواست كه سخنی چند بر سبیل موعظه و نصیحت گوید.شقیق گفت: ای هارون چنین تصور كن كه در یك بیابان بی آب و علف تشنه مانده ای و لبهایت از شدت عطش چون چوب خشك شده است و به هلاكت نزدیك گردیده ای؛ در این حالت اگر كوزه ای آب خنك و گوارا یابی به چند خری از صاحب آن؟هارون گفت: به هر چند كه خواهد...شقیق گفت: اگر نفروشد الا به نیمه مملكت تو، آیا باز هم خریدار آن هستی؟هارون گفت: به خدا سوگند كه می خرم.شقیق گفت: تصور كن كه آن آب را خوردی و بول تو بند شده و از تو بیرون نیامد، چنان كه بیم هلاكت بود... اگر كسی در آن حال گوید كه من ترا علاج می كنم اما نیمه دیگر مملكت تو بستانم. چه كنی؟هارون گفت: به خدا سوگند كه می دهم.شقیق خندید و گفت: درین صورت به مملكتی كه قیمتش شربتی آب باشد كه بخوری و از تو خارج نشود؛ چه نازی؟!هارون به شنیدن این سخنان بسختی بگریست و شقیق را با احترام و اكرام تمام به مكه فرستاد...»
نظرات شما عزیزان: